پای نی زاری ماندم.باد می امد.گوش دادم
چه کسی با من حرف میزد؟
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
لب ابی. گیوه ها را کندم و نشستم.پاها در اب
من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است؟
ظهر تابستان است.
مهربانی هست.سیب هست ایمان هست
اری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزیست مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم میخواهد بروم تا ته دشت بدوم تا سر کوه
دور دست ها اوایی است که مرا می خواند
سهراب سپهری |